روشنایی روز تمام خاطرات دیشب را با خود برده بود.در طول مسیر چنان رانندگی کرد که انگار اولین روز است که گواهینامه گرفته اس و در تمام طول مسیر استرس برخورد با دیگر ماشین ها را داشت.جلو درب شرکت مثل همیشه آقارحیم منتظر خوش امدگویی بود.وارد
اتاق کارش که شد دید که همکارش از مرخصی برگشته است و زودتر از او در محل کار حاضرشده .روی میزش بسته کوچکی داخل مشمایی تبلیغاتی دیده میشد که با دیدنش حدس زد که باید داخلش سوغاتی باشد.پس از خوش و بش واحوال پرسی همکارش پشت میز نشست و بسته را باز کرد.یک بسته کلوچه لاهیجان گردویی به همراه یک شیشه مربای بالنگ.داوود به خوبی از علاقه کامبیز به مربای بالنگ برای سورپرایز کردن او استفاده کرده بود .هردو مشغول کارشدند تا زمان نهارکه فرصتی شد برای تعریف خاطرات سفر.ابتدا کامبیز سئوال کلیشه ای معروف را از داوود پرسید:ببینم زندگی مشترک چطوره ،راضی هستی ؟داوود همانطور که غذایش که زرشک پلو با مرغ بود رابا ولع می خورد با دهانی نیمه پر همان جواب همیشگی را داد:کامبیز خام نشی بری زن بگیری ها!!بعد هم خنده ای که نشان میداد خودش هم به این پند قدیمی باوری ندارد.کامبیزپرسید دقیقا کجای زندگی مشترک همچین فکری را القا میکند!داوود با سری که درحال تکان خوردن بود غذایش را جوید و فرو داد ،نفسی تازه کرد و گفت خودم هم نمیدانم .اما تا وقتی که داخلش نشده بودم فکر میکردم این جمله مسخره ترین اندرز یک دوست به دوست دیگرش است.یعنی کسی که ازدواج میکند به هرترتیبی که توانسته از خواسگاری دختر مورد علاقه اش گرفته تا برگزاری مراسم عقد و عروسی و ازهمه مهمتر اجاره منزل مسکونی وداشتن شغل مناسب که از همه مهمتر است.وقتی خرش به نوعی از پل رد شد برای دیگر دوستان مجردش چنان از این هفت خوان رستم یاد تابستان ٤٢...
ما را در سایت تابستان ٤٢ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : atre2 بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 19:55