تابستان ٤٢

ساخت وبلاگ
روشنایی روز تمام خاطرات دیشب را با خود برده بود.در طول مسیر چنان رانندگی کرد که انگار اولین روز است که گواهینامه گرفته اس و در تمام طول مسیر استرس برخورد با دیگر ماشین ها را داشت.جلو درب شرکت مثل همیشه آقارحیم منتظر خوش امدگویی بود.وارد اتاق کارش که شد دید که همکارش از مرخصی برگشته است و زودتر از او در محل کار حاضرشده .روی میزش بسته کوچکی داخل مشمایی تبلیغاتی دیده میشد که با دیدنش حدس زد که باید داخلش سوغاتی باشد.پس از خوش و بش واحوال پرسی همکارش پشت میز نشست و بسته را باز کرد.یک بسته کلوچه لاهیجان گردویی به همراه یک شیشه مربای بالنگ.داوود به خوبی از علاقه کامبیز به مربای بالنگ برای سورپرایز کردن او استفاده کرده بود .هردو مشغول کارشدند تا زمان نهارکه فرصتی شد برای تعریف خاطرات سفر.ابتدا کامبیز سئوال کلیشه ای معروف را از داوود پرسید:ببینم زندگی مشترک چطوره ،راضی هستی ؟داوود همانطور که غذایش که زرشک پلو با مرغ بود رابا ولع می خورد با دهانی نیمه پر همان جواب همیشگی را داد‌:کامبیز خام نشی بری زن بگیری ها!!بعد هم خنده ای که نشان میداد خودش هم به این پند قدیمی باوری ندارد.کامبیزپرسید دقیقا کجای زندگی مشترک همچین فکری را القا میکند!داوود با سری که درحال تکان خوردن بود غذایش را جوید و فرو داد ،نفسی تازه کرد و گفت خودم هم نمیدانم .اما تا وقتی که داخلش نشده بودم فکر میکردم این جمله مسخره ترین اندرز یک دوست به دوست دیگرش است.یعنی کسی که ازدواج میکند به هرترتیبی که توانسته از خواسگاری دختر مورد علاقه اش گرفته تا برگزاری مراسم عقد و عروسی و ازهمه مهمتر اجاره منزل مسکونی وداشتن شغل مناسب که از همه مهمتر است.وقتی خرش به نوعی از پل رد شد برای دیگر دوستان مجردش چنان از این هفت خوان رستم یاد تابستان ٤٢...
ما را در سایت تابستان ٤٢ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atre2 بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 19:55

ساعت از نیمه شب گذشته بود و کامبیز هنوز مشغول گشتن بین وسایل شخصی قدیمی اش بود . کلی دفترچه های یادداشت کوچک، تعدادی برگه های آ4 که حالا سفیدی و تمیزی اش رفته بود رنگ زرد جایش را گرفته بود . دست خط هایی که دیدنشان لبخندی تلخ و شیرین روی لبهایش می اورد . در گوشه های بعضی از برگه ها تاریخ هایی یادداشت شده بود که بیشتر شبیه رمز یا کدی برای دسترسی به خاطره ای دور بود . با اینکه خودش انها را نوشته بود اما برای بیاد اوردنشان چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت تا آنها را رمز گشایی کند . چه روزها و چه شبهایی که در تنهایی خودش مشغول چیدمان دنیای خودش بود . برای تک تک آدمهای دنیایش شرح حال و شرح وظیفه ای مشخص کرده بود . ایدئولوژی خودش را در تک تک خانه های ادمهای دنیایش نفوذ داده بود . خودش را برای یکی از اعضای آن جامعه کذایی شدن بیش از پیش آماده کرده بود و حالا با خواندن دوباره خطوط خاطرات گذشته اش اشتیاقی زیر پوستی بر او غلبه کرده بود . آیا اولین قدم برای ساخت چنین جامعه ای نباید داشتن حداقل یک نفر برای اتقال اموزه هایش باشد ! مگر نه این که اجتماع با دست به دست هم دادن تک تک افراد آن درست میشود . پس باید علاوه بر خودش یک نفر دیگر را هم با خود همراه می کرد . دوباره به یاد حرف نگار افتاد و پیش کشیدن موضوع ازدواجشان باهم . سعی کرد دوباره مکالمه آن روز داخل کافه را مرور کند تا نکات مهمی را که ممکن بود فراموش کرده باشد را بخاطر بیاورد . نگار خیلی قاطع و روشن او را به فکر ازدواج انداخته بود . انهم ازدواج با خودش . حرف های داوود را هم بیاد اورد . سعی کرد بین این دو مکالمه نقاط مشترکی بیابد. چندان هم بی رغبت نبود که شانس خود را برای انتخاب همسر آینده اش بیازماید . صبح در مسیر اد تابستان ٤٢...
ما را در سایت تابستان ٤٢ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atre2 بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 19:55

سکوتی که بینشان حاکم شده بود از هر فریادی بلند تر بود.همچنان که یکدیگر را با گردش چشمانشان وارسی می کردند سعی بر ان داشتند که زوایای مبهمی که از شخصیت هم سراغ داشتند را مدنظر بیاورند . سئوالات بیشماری را در ذهن خود لیست می کردند تا از هم بپرسند و جواب های مختلفی را برای سئوال های احتمالی طرفشان اماده می کردند. کامبز که به دستان نگار خیره شده در حالی که انگشتانش دور هم گره شده بود به خطوط روی دست او نگاه می کرد. بیاد دست های مادرش افتاد که در روزگاران جوانی اش مثل دست های نگار طراوت و شادابی خودش را داشت . اینکه پدر هم ممکن است موقع خواسگاری از مادرش چنین افکاری را در خاطرش گذرانده و به این می اندیشید که این دستها قرار است مایه ارامش او پس از یک روز سخت کاری شود ! چقدر سخت بود بدون داشتن پدر و مادری که سرد و گرم روزگار را چشیده باشند برای خودت بروی خواسگاری. کاری چنین سخت و پر از نقاط مبهم و تاریک . مسیری که هیچ کس نمیداند چه در انتظارش است و تا قدم در ان راه ننهد و پیش نرود دستگیرش نمی شود . حتی میتواند مراسم خواسگاری به مراسم خاکسپاری روحش ختم شود . از انظرف نگار از غرق شدن کامیز در افکار خودش استفاده کرده بود و به چشمان او خیره شده بود . لرزش مردمک چشمانش نشان از تلاطمی بود که در پس افکارش داشت . دلش میخواست در مورد این مرد بیشتر بداند . او تا به حال ظاهر ارام و متین کامبیز را دیده بود . بیشتر با او در محیط های عمومی وقت گذرانده بود و واکنش های او را در مواقع حساس که نیاز به تصمیم گیری های سریع و منطقی داشت ندیده بود . استرس روزهایی را داشت که در مسیر زندگی مشترک ایندشان اختلاف سلیقه هایی که ممکن از عنان از کفشان برباید و انها را عصبانی کند. ایا کامبیز ادمی بود تابستان ٤٢...
ما را در سایت تابستان ٤٢ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : atre2 بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 19:55